پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت 

مژده مواجی – آلمان

مانند همیشه با لبخندی بر لب وارد محل کارمان شد. چشم‌های سیاه تنگ‌شده روی صورت ماسک‌زده‌اش حکایت از لبخندش داشت. هفتۀ پیش ناخوش‌احوال بود و نتوانست به کوچینگ شغلی بیاید. دو هفته بود که او را ندیده بودم. احوالش را پرسیدم. پالتوش را در آورد و روی پشتیِ صندلی انداخت، دستی به موهای سیاه بلندش کشید و نشست. ماسکش را برداشت. نگاهش روی صورتم درنگ کرد و گفت:
– قبل از ناخوشی‌ام اتفاقی برایم پیش آمد که حالم را خیلی گرفت. در محل کارم اتفاق افتاد.

از او پرسیدم:
– قبل از اینکه تعریف کنی اجازه بده برایت قهوه بیاورم. 

سرش را با علامت تأیید تکان داد. از آشپزخانه قهوۀ تلخ برایش آوردم؛ قهوۀ موردِعلاقه‌اش.

مدتی بود که در کنار کوچینگ شغلی یک روز در هفته را هم در فروشگاه لباس‌های دست‌دوم که از طرف موسسۀ خیریه‌ای است، به‌طور داوطلبانه به‌عنوان فروشنده کار می‌کرد. خیلی کیف می‌کرد که بعد از کارآموزی‌اش به او همکار می‌گویند. کاری که با روحیه‌اش جور درمی‌آید. توانایی بالایش در ارتباط جمعی، راه زندگی در آلمان را برایش تا حد زیادی هموارتر کرده است؛ راهی که سنگلاخ‌های فرار از کردستان عراق تا آلمان را پشت سر گذاشته.

– غروب که فروشگاه را می‌خواستیم ببندیم و به خانه برویم، دیدم موبایلی روی میز است. هیچ‌کس آنجا نبود. همسایه‌ام هم بیرون با ماشین منتظرم بود که مرا به خانه برساند. با عجله موبایل را در کیفم گذاشتم و با همسایه‌ام به خانه رفتم. موبایل را به پسرم دادم که نگاهی به آن بیاندازد تا صاحبش را پیدا کنیم. در همان لحظه تلفن زنگ زد. صاحبش بود. مردی مسن که با ما کار می‌کند. خیلی حواس‌پرت است. مرتب چیزهایش را گم می‌کند. 

نفسی تازه کرد و ادامه داد:
– یکی از مسئولان فروشگاه که زن متکبر و دماغ‌بالایی است، با لحن ناخوشایندی به من گفت؛ چرا موبایل را به خانه بردی. باید آن را در محل کار می‌گذاشتی و روز بعد با ما صحبت می‌کردی. خیلی به من برخورد. به اوگفتم؛ طوری صحبت می‌کنی که انگار خطایی مرتکب شده‌ام یا شاید فکر می‌کنی که می‌خواستم موبایل را برای خودم بردارم. برای خودم که خانواده‌ای پرجمعیت دارم و هنوز با حمایت مالی دولت زندگی را سر می‌کنیم. دیگر اینجا برای کار داوطلبانه نمی‌آیم. 

با تعجب پرسیدم:
– واقعاً؟

چشمکی زد و گفت:
– آن‌قدر معذرت‌خواهی کرد که گفتم؛ دوباره می‌آیم.

فنجان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای سر کشید. جرعه‌ای تلخ و سرد.

ارسال دیدگاه